«قصه ما قصه شب نیست که باهاش
چشاتو رو هم بذاری
بری تو خواب یواشیواش»
همهجا را غصه و ماتم گرفته. خندیدن ممنوع است و شادی قدغن. این، حال و هوایی است که «غمنومه فریدون» ابتدا برای ما توصیف میکند و میخواهد که به قصهی شکلگیری این غصه گوش دهیم؛ قصهای که برای خواب نیست.
«غمنومه فریدون» نوشته «پیمان قدیمی»، روایتی است موسیقایی که به تازگی منتشر شده؛ متنی به زبان فولکوریک که موسیقی آن را حسین علیزاده ساخته و هنرمندان بسیاری در آن نقشآفرینی کردهاند. در این نقد، نگاهی به دو بخش موسیقی و متن در این اثر انداخته شده؛ یک موسیقی روایی، فضاساز و رنگارنگی برای متنی غیرجذاب، پُرایراد و دور از روزگار امروز.
اولین برخورد
نمایش موزیکال «غمنومه فریدون» روایتی است موزون که با زبان محاوره به سبک قصههای کوچه نوشته شده است. نمایشنامهای که آن را در دسته «نمایش موزیکال» قرار داده و آغاز آن را -با توجه به تحولات اپرا در اواخر قرن نوزدهم- دهه 1920 میلادی در آمریکا دانستهاند. سبکی که در آن، متن موزون از «اپرا»ی دارای مخاطب خاص به سمت مخاطب عام میرود. سبکی پرطرفدار که به سرعت در تئاتر و سینما رونق گرفت و آخرین اثر مشهور آن، یعنی فیلم «سرزمین لالا» (LaLa Land) هم به تازگی سر و صدا کرده است. در ایران هم این سبک را با دو هنرمند بزرگ میشناسیم؛ «بیژن مفید» در تئاتر و «علی حاتمی» در سینما.
«غمنومه فریدون» در هفت فصل تنظیم شده که بر اساس قصه تقسیمبندی شدهاند. داستان این نمایش موزیکال، ساده است؛ راوی که در روستایی غمزده و سیاه زندگی میکند، قصهای از روزگار قدیم این آبادی میگوید؛ اینکه چهطور شادی به دستور «آمیزقَشَمشَم» در این آبادی ممنوع شد و چگونه مردی بهنام «فریدون» مقابل این ظلم ایستاد.
در اولین برخورد با این نمایش موزیکال شنیداری، چند نکته جلبتوجه میکند: سازآرایی شنیدنی حسین علیزاده و صداپیشگی بازیگران نمایش (بهخصوص فرهاد اصلانی و سیامک صفری) که کاملاً در خدمت متن و رساندن مفهوم آن هستند. متنی که نخستینبار پنج سال پیش توسط نشر «ناکجا» منتشر و همان زمان با آهنگسازی «حسام ذکاخسروی» یکم خرداد سال 1391 در تالار فارابی دانشکده هنر تهران اجرا شد.
حالا با ساخت دوباره موسیقی برای این اثر توسط حسین علیزاده و حضور بازیگران مطرحی چون ژاله علو، زندهیاد مرتضی احمدی، فاطمه معتمدآریا، صابر ابر، فرهاد اصلانی، سیامک صفری، امیر جعفری، حبیب رضایی و البته خوانش آیدا شاملو، به دید آمده و به یکی از مهمترین آلبومهای شنیداری امسال تبدیل شده. واقعیت این است که وقتی نام علیزاده با اثری پیونده میخورد، آن اثر در صدر مینشیند. بنابراین پیش از «قصه» که مهمترین عنصر «غمنومه فریدون» است، باید نگاهی به «موسیقی» کار انداخت که در نظر برخی تجربهای تازه در کارنامه حسین علیزاده قلمداد میشود.
سازهای راوی
«غمنومه فریدون»، تازهترین اثر موسیقایی علیزاده است ولی نه تجربهای کاملاً تازه در کارنامه او که مدتها است موسیقی روایی را تجربه میکند و در این کار یکی از سرآمدها است؛ چه آن زمان که برای «ژاله خون شد» موسیقی ساخت و سازها را در ترکیبی حماسی با شعر سیاوش کسرایی (تلفیقی از دیالوگ و مونولوگ)، همراه کرد که:
«ژاله بر سنگ افتاد چون شد؟ / ژاله خون شد
خون چه شد؟ خون چه شد؟ / خون جنون شد
ژاله خون کن / خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن»
چه زمانی که در «نینوا» ساز نی را چون راوی آوازخوانی کنار ارکستر زهی نشاند و داستانی را پی گرفت یا وقتی در «آوای مهر»، فاجعه زلزله رودبار و امیدِ پس از آن را پیش چشم ما پردهپرده به نمایش درآورد و چه آن موقع که برای فیلمی موسیقی ساخت، علیزاده در کار روایت بوده است. حالا هم در «غمنومه فریدون» دست به کار روایتی دیگر شده است؛ برای یک نمایشنامه موزون در سبک نمایش موزیکال.
علیزاده برای این کار فقط به ساخت موسیقی متن برای یک روایت بسنده نکرده؛ او بخشهای زیادی از داستان را از آنِ موسیقی خود کرده است. این موضوع از همان تیتراژ که همخوانان زن «یه تل متل یه قصه / یه قصه از رو غصه» را میخوانند، مشخص است.
علیزاده در این نمایش موزیکال، گاهی مثل «رنگینکمان» ساخته «ثمین باغچهبان» به اپرایی با هارمونی، ملودی و فرمی ساده و همهفهم نزدیک میشود. مثل تیتراژ یا بخشی که گروه کر، شعر احمد شاملو را در قطعه اول میخوانند:
«آتیش آتیش چه خوبه
حالام تنگ غروبه»
او در این اثر با استفاده خلاقانه از صدای مرد و زن در کر، هم رنگآمیزی زیبایی به کار میزند و هم به این کار غم یا شادی میافزاید. مثل بخشی که گروه کر مردها میخواند:
«اوسا کریم نیگا کن
نیگا به قدّ ما کن
ببین چهقد کمونیم
گمونته جوونیم؟»
و زنها ادامه میدهند:
«دلامون پره
ولی حرفی نیست
بُممون بیشه
ولی برفی نیست»
هر دو گروه، متنی غمانگیز میخوانند، اما این کار علیزاده باعث شده تا هم تنوع کار بالا برود، هم رنگآمیزی اثر زیباتر شود و هم غصه، تمام فضا را احاطه نکند.
البته تزریق کمی شادی و نشاط میان غصه، در بعضی جاها به مشکلی برای روایت تبدیل شده است. وجود دو راوی در این روایت، یکی از این مشکلها است. اصل داستان این است که راوی اصلی (سیامک صفری) قصهای را از گذشته روستا برایمان تعریف میکند. ناگهان راوی دیگری (با صدای فاطمه معتمدآریا) بخش دیگری را روایت میکند و بعد هم یک راوی دیگر با صدای آیدا شاملو به میدان میآید. آنطور که گفته شده، دو راوی زن به این دلیل وارد کار شدهاند تا کمی از فضای غمگین صدای راوی اصلی (سیامک صفری) بکاهند؛ اما دلیل منطقی وجود این راویها باید با متن قصه بخواند که متأسفانه اینطور نشده است.
مشکل بعدی تزریق شادی کنار غم و ایجاد تنوع، در جایی پیش آمده که به زور، شعر شاملو را به روایت پیونده زدهاند. راوی از درخت سروی میگوید که «برا اجاق کومهها/ خودش شبونه افتاد» تا از تنش آتشی روشن شود و «آیدا شاملو» شعر همسرش را بخواند که:
«آتیش آتیش چه خوبه
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز و تب نمونده
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن»
اینجا است که نه شعر شاملو با غصهای که در این بخش از متن است، جور درآمده و نه موسیقی شادی که علیزاده برای آن ساخته، به فضای کلی روایت راویان قبل و بعد این ماجرا همخوان میشود. معلوم نیست چرا ناگهان وسط یک روایت غمگین از روستا و درختی که جانش را برای مردم داده، بخش امیدوارکننده شعر «پریا»ی شاملو خوانده میشود.
علیزاده گاهی کار را کاملاً به شیوه موسیقی کلاسیک یا سنتی ایران اجرا میکند -که آوازها و تصانیف این اثر مهمترین مثالهای آن است- و گاه با فضاسازی صدای سازها، سعی میکند که یا داستان را دنبال کند (همچون موسیقی آغازین قطعه دوم) و یا مخاطب را با خود به داخل احساس متن میبرد (همچون موسیقی آمدن گاریچیهای شادی در قطعه چهارم).
علیزاده در فضاسازی با ساز استاد است و پیش از این، در «حصار» و «آوای مهر» نمونههای عالی این کار را از او دیدهایم. او با استفاده از موسیقی تعزیه و نوحه در بخش وصیتنامه فریدون (قطعه هفتم)، مثل کاری که برای قطعه «حصار» انجام داد، سعی کرده تا این وصیت توأمان با غصه و حماسه همراه شود. ضربیهای منظم و نامنظم علیزاده در این اثر هم -که شبیه قطعه «عصیان»اش است- بخش آمدن «آمیزقَشَمشَم» در قطعه سوم را رعبانگیز کرده است.
او حتی گاهی این فضاسازی با ساز را خط اتصالی میان راویان کرده تا حس کلی آن بخش یکدست شود. در قطعه چهارم و پس از دستگیری فریدون، علیزاده ملودی مینیمال غمانگیزی را با خواندن این دکلمه از شعر آغاز میکند:
«نه دود از کومهای برخاست در دِه
نه چوپانی به صحرا دم به نی داد»
و همان ملودی را با صدای آواز خواننده ادامه میدهد و به صدای راوی پیوند میزند که از غم روستا پس از زندانی شدن فریدون میگوید و با این جمله راوی، هم ملودی و هم قطعه چهارم پایان مییابد:
«زندون سرد و نمور
بیسرود و سوت و کور
برا میزقشم حالا
شده بود سفره سور»
علیزاده با تنوع در ملودی و آواز، سعی کرده تا کار رنگارنگ شود؛ او در قطعات مختلف و پردههای مختلف قصه، با توجه به مفهوم روایت، موسیقی درخور ساخته است. اما آنجا که لازم دانسته، سازها را به سکوت دعوت کرده تا متن، کار خودش را انجام دهد. موسیقی در دو قطعه پنجم و ششم، فریدون را با یارو و میرغضب تنها گذاشته تا هم سکوت و تنهایی فریدون در زندان بیشتر حس شود و هم دیالوگهای بین آنها، بدون وام گرفتن احساسی از سوی موسیقی، راه خودشان را پیش ببرند.
زیبایی موسیقی و حضور بازیگران توانا، این اثر را شنیدنی کرده تا قصه «غمنومه فریدون» به بهترین شکل روایت شود؛ قصهای که به گفته راوی آن «صدای صور حضرت قیومته» و از مخاطب انتظار دارد؛
«باشه که مردهها هم
جَلدی باهاش بیدار شَن
فانوس و داسو وردارن
شبونه دَسبهکار شَن»
برای چه چیزی دستبهکار شوند؟ برای آوردن شادی و ادامه راه فریدون. مگر فریدون کیست و چهکار کرده؟ باید به خود متن بپردازیم.
متن ضربی و آهنگین «غمنومه فریدون» که با تصانیف و آواز و رجزخوانی همراه شده، ادامه مسیری است که در طول سالها، روندههای زیادی داشته اما هنوز قلههای آن «شهر قصه» و «حسن کچل» است. «غمنومه فریدون» مثل بسیاری از نمایشهای موزیکال ایرانی، به چند دلیل نتوانسته به این قلهها برسد: این اثر در پرداخت و پیشبُرد قصه بسیار ضعیف، در شخصیتپردازی ناتوان و در تأثیرگذاری بر خواننده ناموفق است.
قصه را شروع کن، منتظریم
از آنجا که «غمنومه فریدون» -آنطور که از متن برمیآید- اثری برای مخاطب عام است، مهمترین بخش آن را باید جذابیت قصه دانست؛ جذابیتی که بهخصوص در دقایق آغازینِ روایت، بسیار مهم است تا مخاطب با درگیر شدن در قصه، بقیه راه را با آن همراه شود. فصل اول این نمایش موسیقایی، حدود 10 دقیقه است؛ دقایق طلایی ابتدای داستان که باید مخاطب در آن جذب و مسحور داستان شود. متأسفانه تمام این 10 دقیقه، صرف مقدمهای شده که در بسیاری مواقع، مخاطب را فراری خواهد داد. این زمان تنها صرف یک چیز شده؛ توصیفی از زمان غمانگیز حال و یادی از روزگار خوش گذشته.
در انتهای فصل اول و پس از گفتن دوباره هدف این قصه، مخاطب به شنیدن خود داستان دعوت میشود، اما در فصل دوم هم خبری از از قصه نیست. اگر تمام زمان قطعه اول، صرف مقدمهای شد تا از خلال آن با راویها آشنا شویم، حدود 7 دقیقه زمان قطعه دوم، به معرفی سه شخصیت قصه اختصاص یافته؛ ابتدا «فریدون» سپس «هیچا» و پس از آن «آمیزقشمشم» معرفی میشوند. به این ترتیب مخاطب باید حدود 17 دقیقه صبر کند تا نوبت به شروع قصه برسد!
از طرفی جدای از دیر شروع شدن قصه، داستان به کندی پیش میرود. مثلاً نصف زمان قطعه سوم یا همان فصل سوم قصه -که با حدود 17 دقیقه زمان، طولانیترین قطعه این اثر است- صرف آمدن آمیزقشمشم به روستا شده و بقیهاش هم توصیف پس از آمدن او.
در این اثر، داستان بسیار کند پیش میرود؛ چرا که قصه زیادی برای روایت وجود ندارد. 70 دقیقه زمان، صرف داستانی چند خطی و روایت محور اصلی قصه شده. نه خبری از خردهداستانها و حوادث و اتفاقات کوچک است و نه شخصیتهای دیگر روستا، تا لااقل هم متن قصه شاخ و برگی بگیرد و هم مخاطب راحتتر با خود قصه همذاتپنداری کند. اگر قرار است که پس از شنیدن این قصه به گفته خود متن؛ «مردهها هم جلدی باهاش بیدار شن»، باید اول تأثیرگذار باشد که بتواند لااقل زندهها را وادار کند که آن را تا انتها گوش دهند! همان کاری که در «شهر قصه» به استادی تمام انجام گرفته است.
بیژن مفید در نمایشنامه «شهر قصه» هم مثل اکثر قصههای قدیمی، ابتدا از توصیف شهر و مردمانش شروع کرده و شخصیتهایش را وارد داستان میکند، اما چنان در شخصیتپردازی استادانه پیش میرود که مخاطب، مجذوب اثر میشود. او با وارد کردن شخصیتهای متنوع و دیالوگهای جذاب، مخاطب را از همان ابتدا گیر میاندازد. در کمتر از یک دقیقه ابتدایی نمایش، شهر را توصیف میکند و سریع سراغ شخصیتهای جذابش میرود که آنها هم گاهی طنازیهای خاصی میکنند:
«آقایون بفرمایین کلاه نمدی
اوخ اونم چه نمدی
همه از پشمای اعلای شتر که خود بنده باشم
درست شده»
وقتی قرار است قصهای تعریف شود –آنهم برای عموم مردم و به زبان کوچهبازاری- مقدمترین کار این است که قصه روایت شود. نباید متنی را که روایت آن سرجمع 10 دقیقه زمان میبرد، با تصنیف و آواز و فضاسازی با ساز و اضافهگویی به 70 دقیقه رساند. متن بلند مثل یک رمان یا فیلم بلند، نیاز به خردهداستان و شخصیتهای فرعی دارد تا داستان اصلی در کنار آنها جان بگیرد و قوام بیاید. در حالی که در هفت فصل این اثر، فقط همان خط اصلی داستان پیش میرود:
فصل اول: تیتراژ، توصیف امروزِ غمانگیز روستا و خوشیهای گذشتهاش
فصل دوم: معرفی «فریدون»، «هیچا» و «آمیزقَشَمشَم»
فصل سوم: آمدن آمیزقشمشم به روستا و ممنوعیت شادی
فصل چهارم: آمدن گاریچیهای شادی و دستگیری فریدون
فصل پنجم: تطمیع فریدون و کوتاه نیامدن او
فصل ششم: اعلام حکم مرگ فریدون و صحبتهای جلاد با او
فصل هفتم: اعدام فریدون، وصیتنامه او و رقص «هیچا» بر جنازهاش
شخصیتهای بیهویت
جدا از کند بودن ریتم و تکراری بودن مفهوم قصه، شخصیتها در این اثر بسیار کمجان هستند و میتوان گفت اصولاً خبری از شخصیتپردازی در آن نیست. مثلاً به سه شخصیت اصلی قصه نگاه کنیم:
- فریدون: صدای او را -که شخصیت اول قصه است- نخستینبار در دقیقه 7 قطعه سوم (یعنی حدود دقیقه 24 اثر) میشنویم! آنطور که متن به ما میگوید، شخصیتی است گوشهگیر که احتمالاً مدام لبخندی هم بر لب دارد:
«همیشه تنها مینشست
وقتی که بغضش میگرفت
چشای خیسشو میبست
پسته خندونو دیدی؟
انگاری که اونو دیدی»
فریدون آدم بیکاری است:
«نه گَله داشت، نه باغی
نه دلدماغ چاقی
نه کومه و حصاری
نه اسبی، نه الاغی»
آنقدر بیکار که تقریباً معلوم نیست از چه راهی روزگار میگذراند:
«کوچهها رو گَز میکرد
خنده میدید، حظ میکرد
پیش چشای کدخدا
مستی بیحد میکرد
یا سر چارسوق مینشست
تخمه و فندق میشکست!»
به احتمال زیاد خیابانخواب هم هست و خانهای هم ندارد:
«اسمش چی بود؟ فریدون
خونهاش کجا؟ تو میدون!»
در بخشی از کار معلوم میشود در همان میدان آبادی شب را به صبح میرساند؛
«فریدون، رو سکوی تو میدون
از خواب پرید و هاج و واج و حیرون
نگاشو دوخت به مردم پریشون»
فریدون دوست و رفیقی هم ندارد:
«کار به کار کسی نداشت
انیس و مونسی نداشت»
اما صدای خوبی برای آواز دارد:
«وقتی زمستون میاومد
برف فراوون میاومد
میشست تو قهوهخونه
دلش میخواست بخونه»
او عاشق است، عاشق «هیچا»:
«راست و درست میمرد برای هیچا»
احتمالاً قرار است همین عاشق بودنش توجیهی بر رفتار و کردار او باشد. شاید او قرار بوده به سبک قصههای قدیمی کوچه و بازار، به شکل عاشقی توصیف شود که از عشق به معشوق، خیابانخواب و کمحرف و آوازخوان شده؛ اما در متن شعر، کمترین اثر و رفتاری از عشق او به «هیچا» نمیبینیم، مگر زمانی که هیچا توصیف میشود!
ـ هیچا: این زن، صدایی در کل اثر ندارد؛ نه دیالوگی و طبیعتاً نه صداپیشهای. در کل میشود گفت که شخصیت مستقلی هم ندارد و شخصیتش با فریدون شکل میگیرد! زمانی توصیف زیبایی او را میشنویم که قرار باشد از فریدون چیز بیشتری بدانیم:
«هیچا با گیسوی سیا
یله تو باد و رها
با تموم خندههاش
شده بود براش (برای فریدون) خدا»
فریدون خندههای هیچا را دوست دارد:
«تا هیچاگل میخندید
میشد یه گوله خورشید
یخدون غصه نمنم
میشد یه رود امید
میزد به قلب سرما
میرفت و میخروشید
دل داده بود به خندههای هیچا»
او فقط همین یکبار و آن هم فقط در حد معشوق فریدون توصیف میشود. نه شخصیتی از خود دارد و نه رفتار و کرداری. هستی او از اینکه فریدون عاشق او است، شکل گرفته.
از آنجا که شخصیتپردازی هیچا ارتباط تنگاتنگی به نگاه نویسنده به «زن» در این اثر دارد، بهتر است یکبار هم این موضوع را بررسی کنیم. اصولاً این متن به شدت مردسالارانه است. معرفی فریدون در مردانگی او شکل میگیرد: «یه مردی بود چه مردی»، همه منتظر مردی هستند که از جا بلند شود و این مردها هستند که به مقاومت ادامه دادهاند. راویها در ابتدا در توصیف زمان حال میگویند که هنوز هم عدهای برای خندیدن کشته میشوند که مرد هستند:
«غلاغ پرشیکسه
تُک درخت نیشسه
بازم خبر اُورده
یه مرد دیگه مرده»
یا در جایی دیگر:
«هرکی بخنده انگار
باهاس بره پای دار
جنازههای مردا
رو دوش مادراشون»
یا جای دیگری که راوی زن اینطور میگوید:
«نه مردی هَس بُلَن شه
تا غصه ریشهکن شه»
فریدون هم در وصیتش همین را به هیچا میگوید؛ اینکه مردها باید کاری کنند:
«اگه مردای این ده دست تو دست شن
تموم مردمونش دلپرست شن...»
بهطور کلی، مردی و مردانگی مهمترین عنصر برای دفع غم از این روستا به شمار میآید. درست است که پایان کار با خنده و رقص هیچا رقم میخورد، اما او هم در ادامه راه فریدون و بر جنازه او میخندد. ما در توصیف زمان حال -که در ابتدای اثر توسط راوی شنیدهایم- میدانیم که این روستا غمزده مانده و مردها هنوز بهخاطر خندیدن بر سر دار میروند؛ پس با توجه به کاری که هیچا انجام داده، هنوز هم باید دل به مردان این روستا خوش کرد.
ـ آمیزقَشَمشَم: صدای او را هم مثل فریدون در قطعه سوم اثر میشنویم؛ (حدود دقیقه 5 قطعه سوم یعنی حدوداً دقیقه 22 اثر). زیاد معلوم نیست کیست و چه میخواهد. ما بر اساس قصههایی قدیمی که تاکنون شنیدهایم، باید بدانیم که دیوصفت است. چرا با خنده بد است؟ چون یکبار مردم روستا برای دزدیدن هیچا به او خندیدهاند؛ زمانی که خواسته بود هیچا را با خود از روستا ببرد، فریدون باعث شده تا مردم او را بگیرند و پالان رویش بگذراند و به او بخندند:
«بس که شبونه رقصیدن
به ریش یارو خندیدن
آمیزقشم عقده هرچی خنده رو گرفت به دل
گذاشت و رفت
مضحکهآبادی شد
دشمن هرچی شادی شد»
او شخصیت منفی داستان است و اینطور توصیف میشود:
«یه مرد چاق قلچماق
شیکم پاتیل و سردماغ
گردن کلفت و نرهخر
کلهکچل، پاپاخ به سر
با غبغب قلمبه
عین یه تیکه دمبه»
آمیزقشمشم آدم متعصبی است که خندیدن را در تضاد با دین و مذهب میداند:
«خنده و مَنده کشکه
خدای بنده اشکه
خنده که ایمون نمیشه
بنده که خندون نمیشه»
او بر اساس برنامهای به روستا میآید:
«من از بالا نومه دارم
آقای آبادی بشم
خوشی رو گردن بزنم
میرغضب شادی بشم»
با توجه به چیزی که خود متن به ما ارائه میدهد، نه فریدون شخصیت جذابی است که از قهرمانی او در انتهای داستان به وجد بیاییم و نه هیچا شخصیت مستقلی دارد که حرکت انتهایی او را عصیان بدانیم. تنها آمیزقشمشم است که تا حدودی حرفش مشخص و نمادش معین است.
از طرفی، این داستان چهار شخصیت فرعی بسیار کوچک و نادیده گرفته شده هم در روستا دارد که اطلاعات زیادی از آنها نداریم. یکی «کدخدا» است که بدون آنکه از گذشتهاش چیزی بدانیم و بشناسیماش، میبینیم که طرفدار پروپا قرص آمیزقشم شده؛ یکی «بیبی» که مادر یا مادربزرگ هیچا است و هیچچیز از او نمیدانیم و دو دیگر، از یاران آمیزقشمشم هستند؛ «یارو» و «میرغضب» که همان یاران همیشگی ظلم هستند و در چنین قصههایی، معمولاً به همین اندازه شخصیتپردازی درباره آنان اکتفا میشود و ناگفته پیدا است کسانی در درگیر کردن مخاطب بَرندهاند که بتوانند همین شخصیتها را در حد امکان بیشتر باورپذیر کنند.
یادگار هنرمندان
«آوخ از اون داشای مست میدون
آوخ از اون نعره آقفریدون»
گرچه منظور راوی از این دو مصرع همچون مصرعهای پس و پیشش، حسرت گذشته شاد روستا بوده، اما نمیتوان «داشای مست میدون» را چیز از دست رفته حسرتبرانگیزی دانست، مگر آنکه حسرت روزگار کلاهمخملیها و چیزهایی را که فیلمفارسیهای قدیمی درباره آنها نشان میدادند، داشته باشیم؛ اینکه مردی و مردانگی فقط از آن لوطیهای مست خیابان گَزکن و بیکاری بود، نهتنها اصلاً واقعیت نداشته و محصول برخی فیلمهای آن زمان بوده، بلکه امروز بههیچوجه نمیتواند شخصیتی قابلقبول برای مخاطب باشد. احتمالاً «غمنومه فریدون» هم نمیخواسته چنین چیزی بگوید، اما مهمترین مشکل این اثر همین فاصلهای است که بین آنچه میخواسته بگوید و آنچه از آب درآمده، افتاده است.
«غمنومه فریدون» یک سوءتفاهم است؛ سوءتفاهمی که باعث شده تا این اثر، خود را با «شهر قصه»ای مقایسه کند که گرچه موسیقی سادهای دارد و متنی سادهنما، اما اثری است سهل و ممتنع، پیچیده و عامپسند که نهتنها شخصیتهای پرقدرتش حدود نیمقرن است زنده و پویا در یاد ماندهاند، بلکه ترانهها و آوازهایش هنوز هم اجرای مجدد میشوند.
بیژن مفید برای ساخت قصه و شخصیتها و کلام و موسیقی اثرش، به مخاطبان کار نزدیک و موفق شد آنها را گرد اثر جمع کند. مفید توانست با این کار، نقد اجتماعی خود را از جامعه و مردمانش ارائه دهد و آن را به یک انتقاد تمامعیار سیاسی برساند؛ در حالی که «غمنومه فریدون» حتی در قهرمانسازی معمول اینطور قصهها هم درمانده شده و موسیقی رنگارنگ علیزاده هم نمیتواند این خلأ را پر کند.
«غمنومه فریدون» میتوانست اثری درخور باشد؛ اثری تأثیرگذار درباره دزدیدن شادی از مردم و دعوت آنها به خندیدن. میتوانست نور امیدی باشد از ادامه مسیر برای نمایش موزیکالهایی که انتقادیاند. میتوانست اثری برای عموم مردم باشد و در تاکسیها و مغازهها شنیده شود. «غمنومه فریدون» میتوانست اسطوره تازهای از مقاومت و مبارزه برای جهل باشد. گرچه به این آرزوها دست نیافته، ولی لااقل یک کار کرده است؛ یادگاری است از هنرمندانی که هنرشان در این اثر ثبت شده است.